۱۳۹۵ دی ۱۵, چهارشنبه

بیایید در باطن به ارزش‌های خود وفادار بمانیم--مایکل دامت

(توضیح: این متن را پیش از این در فیسبوک منتشر کرده‌ام.)

متن زیر ترجمه‌ای است از بخشی از پیشگفتار دامت بر کتاب فرگه: فلسفه ریاضیات. من تقریباً همیشه از خواندن پیشگفتارهای دامت بر کتابهایش لذت برده‌ام. او خود در ابتدای مقدمه‌ی یکی از کتاب‌های دیگرش درباره‌ی نقشی که برای پیشگفتار در کتاب قائل است چنین می‌گوید:
من هر وقت با کتابی بدون پیشگفتار مواجه می‌شوم سرخورده می‌شوم: مثل این است که برای شام به خانه کسی برویم و مستقیم ما را به اتاق غذاخوری ببرند. پیشگفتار چیزی شخصی و متن کتاب چیزی غیرشخصی است: پیشگفتار احساسات نویسنده، یا برخی از آنها، را نسبت به کتابش به شما می‌گوید. خواننده‌ای که می‌خواهد فاصله خود را حفظ کند، می‌تواند بدون این که چیزی را از دست دهد پیشگفتار را نادیده بگیرد؛ اما من حس می‌کنم افراد حق دارند که بخواهند آشنایی شخصی پیدا کنند. (فرگه: فلسفه زبان، پیشگفتار)
این لذت معمولاً آنقدر بوده است که همیشه دوست داشته‌ام که همچون این بار آن را با دیگران سهیم شوم، و پیش از این نیز گاه چنین کرده‌ام (اینجا را نگاه کنید: دامت و مسئولیت اجتماعی). دامت در ابتدای پیشگفتار کتاب فوق توضیح می‌دهد که چرا کتابی که در ۱۹۷۳ اعلام شده بوده به زودی منتشر می‌شود، با حدود دو دهه تأخیر در سال ۱۹۹۱ منتشر می‌شود. او پس از توضیح ماجراهایی که در این سال‌ها مانع اتمام کار این کتاب بوده است، در چند پاراگراف--که ترجمه‌ آنها را در ادامه خواهید یافت--از شر ناشی از تأکید بر کمیت در ارزیابی کارهای آکادمیک سخن می‌گوید. فکر می‌کنم شری که دامت از آن سخن می‌گوید، بی ارتباط با وضیعتی که ما این سال‌ها در دانشگاه‌هایمان تجربه می‌کنیم نیست.
توضیح: بخشی که در زیر می‌آید در پیشگفتار از دیگر بخش‌ها جدا نشده است. عنوانِ این یادداشت را، که جمله‌ی آخر بخش ترجمه شده است، من به آن اضافه کرده‌ام.
-------------------------------------------------------------------------
نظریه‌پردازانی که درک درستی از هیچ امر آکادمیکی ندارند در حال تغییر ماهیت دانشگاه‌های بریتانیا اند. البته این تغییرِ ماهیت تنها گوشه‌ای از دگردیسی کل جامعه است. موضع رسمی آنها بی‌اعتقادی به وجود چیزی به‌عنوان جامعه است؛‌ اما حقیقت این است که آنها به چیز دیگری هم اعتقاد ندارند. برای مثال، آنها نگران عملکرد «اقتصاد» اند: نه این که نگران خوشبختی آدم‌ها باشند، بلکه نگران اقتصاد به‌مثابه‌ سیستمی مستقل و مجزا اند. عملکرد موفق اقتصاد در مجموع عده‌ای را ثروتمند و دیگرانی را از تمام آرزوها و اسباب راحتی و رفاه محروم می‌کند. هدف آنها اما، اگر بدبینی را کنار بگذاریم، نه تشویق آنهایی است که خود را به بلندای کوه موفقیت اقتصادی رسانده‌اند و نه تنبیه آنها که آن پایین رها شده‌اند، بلکه صرفاً اطمینان از عملکرد بهینه‌ی خود اقتصاد است. مطابق تلقی این نظریه پردازان از عملکرد موفق اقتصاد، یا از هر مکانیسم اجتماعی دیگر، اقتصاد تنها وقتی خوب کار می‌کند که انسان‌هایی چرخ آن را بچرخانند که سنگدلانه با چنگ و دندان تقلا می‌کنند خود را بالا بکشند و به جایی برسند که بتوانند سهم بیشتری از منابع محدود به دست آورند. برای رسیدن به این هدف نباید افرادی را که چنین به رقابت با هم برخاسته‌اند به سمتی سوق داد که به چیزی جز خودشان به‌مثابه‌ فرد باور بیاورند؛ اگر آنها به جامعه چونان یک کل باور پیدا کنند، ممکن است طرح‌هایی برای مراقبت از فقیران و بیچارگان در سر بپروراندند که مانع بهره‌وری سیستم شود. با نگاهی به وضعیت گذشته دانشگاه‌ها با واحد اجتماعی‌ای مواجه می‌شویم که این گونه کار نمی‌کند؛ فلذا دانشگاه نمی‌تواند بهینه عمل کند، یا پولی را که خرجش شده توجیه کند، و در نتیجه تغییر ماهیت آن، مطابق الگویی که این نظریه‌پردازان به آن فتوا می‌دهند، ناگزیر است.
هدف این نظریه‌پردازان افزایش تولید آکادمیک از راه ایجاد شرایط رقابت شدید است. پس باید با پرداخت‌های اضافه و عناوین و القاب تازه‌بنیاد به اغوای کسانی پرداخت که، به تعبیر امروزی، بدنه دانشگاهی را تشکیل می‌دهند. خروجی آنها با بهره‌گیری از شاخص‌های ارزیابی عملکرد ارزیابی می‌شود، یعنی با اندازه‌گیری تعداد واژه‌هایی که در سال منتشر می‌کنند. ویتگنشتاین که پس از انتشار تراکتاتوس در ۱۹۲۲ تا زمانی که در ۱۹۵۱ درگذشت، تنها یک مقاله‌ی کوتاه منتشر کرد، قطعاً در چنین سیستمی کنار گذاشته می‌شد. مثل همیشه تأثیر این شرایط جدید بر آنها که در پایین‌ترین پله‌ نردبان اند، یعنی دانشجویان تحصیلات تکمیلی، از همه بیرحمانه‌تر است. مدرک دکتری همخوانی‌ای با سیستم دکتری‌ای که در بریتانیا تکامل‌یافته‌ی سیستم قرون وسطی است ندارد؛ سیستمی که در اصل برای برآوردن نیازهای دانشجویان خارجی پایه‌گذاری شد و برای آنها به لحاظ حرفه‌ای شرطی ضروری‌ بود. تنها در سال‌های اخیر است که این مدرک پیش‌نیاز الزامی مشاغل آکادمیک در بریتانیا در حوزه‌ی علوم انسانی شده است: به همین ترتیب، شانس نامزدهای این مشاغل، اگر نتوانند در شروع حرفه‌شان سیاهه‌ چشمگیری از آثار منتشرشده ارائه کنند، اندک خواهد بود. دولت و عوامل آن—شوراهای پژوهشی و آکادمی بریتانیایی—فشار بی‌امانی بر دانشجویان و دانشگاه‌های آنها وارد می‌کنند تا آنها را مجبور به اتمام رساله طی سه سال تحصیلات عالی کنند. اما نیازی به این کار نیست. دانشجویان از ابتدا با نگرانی متوجه این واقعیت می‌شوند که باید برای معدود مشاغل موجود یکدیگر را از سرراه بردارند. بنابراین آنها خود مشتاقانه می‌خواهد هرچه سریع‌تر از سد اولین مانع که مدرک دکتری است عبور کنند، و سپس رساله‌های بازبینی نشده‌شان را برای تبدیل شدن به کتاب به دست ناشرها بسپارند.
دانشگاه‌ها چاره‌ای ندارند جز مشارکت در سازماندهی این تقلای کثیفی که آموزش عالی به آن تبدیل شده است، و ارائه‌ «مشوق‌هایی» به استادان و مدرسان‌شان و فراهم کردن داده‌های مورد نیاز فرایند ارزشیابی. باید دید آنها چقدر به ارزشهای خود پشت می‌کنند و ارزشهای اربابان‌شان را اخذ می‌کنند. دیگر بار بیشترین خطر متوجه دانشجویان تحصیلات تکمیلی است، چرا که آنها در عمل آموخته‌اند که در دنیای آکادمیک رقابت به همان اندازه‌ی دنیای تجارت بی‌رحم است، و این که آنچه مهم است نه کیفیت آنچه می‌نویسند، بلکه سرعت نوشتن و چاپ آن است. این که سیاستمداران برای نحوه‌ی اداراه‌ی دانشگاه‌ها تصمیم بگیرند در کشوری با نظام سرمایه‌داری همان قدر مذموم است که در کشوری کمونیسیتی؛ اما مصیبت اینجا است که شاهدیم این سیاستمداران نسبت به لزوم ارزیابی تولید آکادمیک بر اساس مبنایی کاملاً‌ متفاوت از مبنایی که در صنعت به کار بسته می‌شود در جهل کامل اند. کارفرمایان ما نشان داده‌اند که تا حدودی می‌فهمند که در کار آکادمیک نیز همچون صنعت کیفیت به همان اندازه کمیت مهم است. بنابراین، شاخص‌های ارزیابی عملکرد آنها گاه با معیارهایی اندکی پیچیده‌تر، همچون شمارش تعداد ارجاع‌های دیگر نویسندگان به یک مقاله، اصلاح می‌شود. فرگه هرگز از عهده‌ی چنین معیاری برنمی‌آمد: نوشته‌های او در زمان حیاتش به ندرت مورد ارجاع بودند. مع ذالک، مشکل این نیست که کمیت یگانه معیار نیست، بلکه این است که کمیت یقیناً معیاری مضر و مخرب است. دلیلش این است که تولید زیاد، پنبه‌ی هدف اصلی انتشار آکادمیک را می‌زند. مدتهاست که پا به پای سیل کتابها و مجلات حرفه‌ای پیش رفتن، که هر سال هم بر تعدادشان افزوده می‌شود، غیرممکن شده است؛ در چنین شرایطی تولید یا عدم تولید آنها برای کسی که شغلی آکادمیک دارد، جز در مورد کتاب یا مقاله‌ای که او گه‌گاه از قضا به آن برمی‌خورد، علی‌السویه است. این امر به‌خصوص در مورد فلسفه درست است. تاریخ‌دانان شاید بتوانند از کنار بسیاری از آثار همکاران‌شان که مربوط به دوره‌ی تاریخی تخصصی آنها نیست بگذرند؛‌ اما فیلسوفان به ندرت آن قدر تخصصی کار می‌کنند که چیزی باشد که بتوانند آن را به واسطه‌ی موضوع‌اش با خیال راحت نادیده بگیرند. آنها، با توجه به زمانی که برای تدریس، مطالعه‌ی آثار کلاسیک فلسفی، و تفکر نیاز دارند، نمی‌توانند از عهده زیر و رو کردن خروارها کتاب و مقاله‌ متوسط‌ برآیند، به این امید که موردی یافت شود که واقعاً بر مسأله‌ی مورد توجه آنها پرتویی بیافکند؛ فلذا اگر عاقل باشند کل آنها را نادیده می‌گیرند.
در گذشته دانشگاهیانی که با بیست سال تأخیر نوشته‌ای را که قولش را داده بودند تحویل می‌دانند دست‌مایه‌ شوخی‌های ما بودند؛ ‌اما این شوخی‌ها توأم با احترام بودند، چرا که ما می‌دانستیم که علت این تأخیر، نه تنبلی، بلکه کمال‌گرایی است. کمال‌گرایی می‌تواند شکل وسواس بگیرد، همچون وسواسی که ویتگنشتاین را از انتشار کتابی دیگر در زمان حیاتش باز داشت، و احتمالاً هر چقدر هم که عمر می‌کرد وضع به همین منوال می‌بود؛ اما این مصداقی است از نقیصه‌ای پسندیده. هر کتاب و مقاله‌ی عالمانه‌ای بر میزان آنچه دیگران باید بخوانند می‌افزاید و بالتبع شانس این که آنها کتاب‌ها یا مقاله‌های دیگری را بخوانند کم می‌کند. بنابراین، واجد برخی محسنات بودن به‌تنهایی توجیه‌گر انتشار آن کتاب یا مقاله نیست: محسنات آن باید آن قدر زیاد باشد که بر لطمه‌ی ناشی از اصل انتشار آن بچربد. طبعاً نمی‌توان از نویسنده انتظار داشت به‌تنهایی بتواند این دو را به‌دقت نسبت به هم بسنجد؛ اما باید از وجود این دو کفه‌ی ترازو مطلع باشد. ما اینگونه تربیت یافتیم که معتقد باشیم کسی نباید چیزی را منتشر کند مگر آن که دیگر راهی برای ذره‌ای بهتر کردن آن به ذهنش خطور نکند. من هنوز فکر می‌کنم باید این معیار را به کار ببندیم؛ این تنها راه حفظ کیفیت آثار منتشر‌شده در بالاترین حد ممکن و در عین حال به نحو قابل کنترلی پایین نگاه داشتن کمیت آنها است. نظریه‌پردازانی که با تکبر ایده‌آل‌های نادرست‌شان را بر ما تحمیل می‌کنند در تلاش اند ما را وادار به پذیرش معیاری کاملاً مخالف این کنند: به محض این که توانستی سردبیر یا ناشری را بیابی، نوشته‌ات را منتشر کن. ما مجبور شده‌ایم در ظاهر به خواسته‌های آنها گردن بنهیم؛‌ بیایید در باطن به ارزش‌های خود وفادار بمانیم.