۱۳۹۶ فروردین ۷, دوشنبه

اندکی کمتر از شلختگی کامل

فرگه، گوتلوب، مبانی علم حساب: پژوهشی منطقی-ریاضیاتی دربارهٔ مفهوم عدد، ترجمه طالب جابری، تهران: انتشارات ققنوس، چاپ اول، پاییز ۱۳۹۵.
درباره اهمیت کتاب مبانی حساب (۱۸۸۴) فرگه و جایگاه آن در میان متون کلاسیک فلسفه تحلیلی به سختی بتوان اغراق کرد، و فکر می‌کنم ترجمه چنین متونی، اگر با استاندارد مطلوبی انجام شود، قطعاً اتفاق مهمی برای دوستداران فلسفه در ایران است. من در این یادداشت قصد ندارم به نقد و بررسی حتی اجمالی ترجمه‌ فارسی منتشرشده این کتاب بپردازم. دوست دارم چنین کاری را انجام دهد، اما فرصتی دیگر و فراغتی بیشتر می‌طلبد. در عوض می‌خواهم از چیزی بنویسم که در همان اولین مواجهه با کتاب می‌تواند ما را از آن مأیوس کند؛ چیزی که البته ربطی به کیفیت ترجمه و کار مترجم ندارد و ناظر بر کار ناشر است. 

عنوان کتاب و نام نویسنده چنان که در مشخصاتِ ذکرشده در صدر این یادداشت آمده است، مطابق آن چیزی است که روی جلد کتاب نوشته شده است، تنها با این تفاوت که روی جلد، لابد برای راحت‌تر خوانده شدن نام مولف کتاب، زیر حروف اول و دوم نام «فرگه» کسره قرار داده شده است. این شیوه در صفحه عنوان داخلی کتاب و جاهایی از شناسنامه کتاب هم که نام «فرگه» آمده است، تکرار شده است، با این تفاوت که در این موارد با نام کامل نویسنده «فریدریش لودویگ گوتلوب فرگه» مواجه هستیم. اما در سرشناسه کتاب در فیپای کتاب این اسم را می‌بینیم: «فرگ، گاتلاب» (و این درحالی است که در سطر بلافاصله بعد از آن در بخش نام پدیدآور، همان نام کامل چهار کلمه‌ای فرگه ذکر شده است). 

تا اینجا، البته شاید خیلی مهم نباشد. اما ناهماهنگی در این صفحات ابتدایی به این مورد محدود نیست، در بخش فیپای کتاب در قسمت عنوان، دو بار عنوان کتاب متفاوت از آن چه روی جلد و در دیگر صفحات آمده است ذکر شده است، بدین ترتیب که به جای «عدد» در انتهای عنوان آمده است «اعداد»: مبانی علم حساب: پژوهشی منطقی-ریاضیاتی دربارهٔ مفهوم اعداد

بخش دیگری که در فیپای کتاب جالب توجه است، یادداشت دوم است، که در آن گفته شده: 
اصل اثر به زبان آلمانی است و کتاب حاضر از متن انگلیسی تحت عنوان «The Foundations of arithmetic; a logico-mathematical enquiry into the concept of number» به فارسی برگردانده شده است. 
این اطلاعات متاوت است با آنچه که در صفحه شناسنامه اثر (پیش از فهرست) ذکر شده است. در اینجا ناشر گفته است که کتاب ترجمه‌ای از متن آلمانی، مقابله شده با متن انگلیسی آستین، است. بنابراین برای من خواننده روشن نمی‌شود که بالاخره مترجم از متن آلمانی ترجمه کرده است، و صرفاً آن را با متن انگلیسی مقابله کرده است، یا، چنان که در بخش فیپای کتاب آمده است، آن را از متن انگلیسی ترجمه کرده است. مراجعه به مقدمه مترجم هم چندان کمکی نمی‌کند، چرا که آنچه مترجم می‌گوید با هر دوی این ادعاها متفاوت است:‌«ترجمه‌ای که پیش روی شما عزیزان است، بر اساس متن آلمانی آن و همچنین ترجمهٔ انگلیسی تحسین‌برانگیز جی. ال. آستین انجام گرفته است.» و البته در هیچ کدام از این موارد تصریح نشده است که ترجمه انگلیسی مورد بحث ویراست اول از ترجمه آستین بوده است یا ویراست دوم (هر چند که با توجه به ذکر سال ۱۹۶۰ در صفحه شناسنامه، می‌توان حدس زد که ویراست دوم بوده است).

به هرحال، همان‌طور که روشن است اینها ربطی به کیفیت ترجمه ندارد و صرفاً شاید از شلختگی در انتشار این کتاب حکایت کند؛ شلختگی‌ای که در هر حال خوب نیست و در مورد اثری کلاسیک چون مبانی حساب شاید به‌مراتب بدتر هم باشد. 

۱۳۹۵ اسفند ۴, چهارشنبه

بحث درباره پوزیتویسم منطقی پیش از کودتا

***
چون این مکتب را ادعا این است که خود را ماتریالیسم میپندارد، بحث و تحلیل این ادعا با توجه بقاطعیت ماتریالیسم دیالکتیک در ماتریالیست بودن ماهیت آن باید تشخیص گردد. و چگونه ممکن است با بودن مکتب دیالکتیک افراد دیگری با طرح پاره‌ای مسائل خود را ماتریالیست بدانند و مدعی صفا و قطعیت او در اینراه باشند. بنابراین برای تعیین ماهیت پوزیتویسم منطقی نظر و رویه او را نسبت به فلسفه ما قبل او در اروپا بیان نموده و در نظریات این مکتب بحث مستوفی خواهیم نمود.
***
مقاله طولانی «بحث درباره چگونگی مکتب فلسفی پوزیتویسم منطقی» که در سه بخش (پیوندها: بخش اول، بخش دوم، بخش سوم) در شماره‌های فروردین (۶)، اردیبهشت (۷)، و تیر (۹) از مجله «فرهنگ نو» در سال ۱۳۳۲ منتشر شده است ظاهراً نخستین بحث مفصل درباره آرای حلقه وین در زبان فارسی است. نویسنده مقاله «م. شاهوار» خوانده شده است. نویسنده در این مقاله،علاوه بر ارائه شرحی، به نظرم به‌نحو قابل ملاحظه‌ای دقیق، از خطوط کلی دیدگاه‌های پیروان اصلی این مکتب، از موضع آنچه خود «ماتریالیسم دیالکتیک» می‌خواند به نقد مدعیات آنان درباره منطق، علم، و اجتماع می‌پردازد. آن چه در پی می‌آید گزارش بسیار مختصری است از بخش اول این مقاله برای درک حال و هوای آن.

در بخش اول این مقاله، م. شاهوار سعی می‌کند پیشینه پوزیتویسم منطقی را در آرای فلاسفه پیرو «مکتب اصالت تجربه» که «از جان لوک شروع شده و به جیمز ختم می‌شود» ردگیری کند، و با ارائه تقریری از آن، جایگاه آن را در میانه طیفی مشخص کند که یک سر آن ماتریالیسم دیالکتیک است، یعنی «قاطع‌ترین و ثابت‌ترین فلسفه ماتریالیستی»، و سر دیگر آن ایده‌آلیسم، «که با توجه به اختلاط و ناهم‌آهنگی و گسیختگی بنیان و اساس آن [...] خود انعکاسی از جامعه بورژوازی و از هم‌ پاشیدگی پایه آن می‌باشد». در تقریر مواضع این مکتب نویسنده عمدتاً متکی است به گزارشی که از C.E. Joad نقل می‌کند، که علی‌الادعا «یکی از افراد جناح راست» است.

م. شاهوار سپس به سراغ نقد این مکتب می‌رود. مبنای نخستین انتقاد او بر این دیدگاه اجمالاً این است که پوزیتویسم منطقی، بر خلاف ادعای آن که فلسفه علمی است، «هیچ گونه ارتباط با فلسفه علمی و مثبت ندارد». دلیل اصلی او این است که چون پوزیتویست‌ منشأ هر گونه معرفتی را از «معلوم حسی» (sense data) می‌داند، «امکان فهم علمی جهان عینی را نفی می‌کند، بلکه با هر نظریه و فکر ضد علم متحد گردیده و از آن حمایت میکند.»

نویسنده مقاله سپس به اصل «تحقق» و بیان شلیک از این اصل («دلالت و معنای یک حکم یا بیان همانا اسلوب و روش تحقق آنست») می‌پردازد و با ترجمه قطعه‌ای از تراکتاتوس (6.53) ریشه‌های آن را در آرای «ویتجن اشتاین» نشان می‌دهد. او بحث کم‌وبیش دقیقی می‌کند که چگونه شلیک برمبنای این اصل هر گونه دیدگاه متافیزیکی درباره «جوهر اجزای جهان و علل مشکله» آن را، اعم از ماتریالیستی یا متافیزیکی، بی‌معنا می‌داند. او در ادامه تلاش می‌کند نشان دهد که اصل تحقق و فلسفه پوزیتویسم منطقی شلیک، بر خلاف تصور او، «نظریه‌ای متافیزیکی است و بر خلاف اظهار او که میخواست پوزیتویسم را از متافیزیک برهاند خود مبلغ متافیزیک شد».

 بخشی دیگری از بخش اول مقاله م.شاهوار به  بحث از دیدگاه‌های کارناپ اختصاص دارد، با این معرفی از او که «شلیک در مجمع وین در جناح راست قرار داشت و کارناپ که جناح چپ را در آن مجمع رهبری مینمود سعی کرد تا کاری بهتر و درخشانتر انجام دهد». او توضیح می‌دهد که چگونه کارنپ به سراغ «تحلیل منطقی زبان» به عنوان روش‌شناسی درست فلسفه می‌رود. م. شاهوار توضیح می‌دهد که کارنپ به جای این که چون شلیک هرگونه حکم فلسفی را بی‌معنا وبیهوده بداند، آنها را در طبقه احکام منطقی که در نتیجه تحلیل منطقی زبان بدست می‌آیند می‌داند، وسپس از این بحث می‌کند که چگونه این تلقی از فلسفه، به عنوان بررسی روابط نحوی میان علایم زبانی، از «فقر فکری» و «فقر تئوری» رنج می‌برد. 

م. شاهوار در پایان بخش اول با اشاره‌ای به پاره‌ای از دیدگاه‌های نورات، بحث کوتاهی می‌کند درباره تبعات دیدگاه‌های کارنپ در درک ما از نظریه‌های علمی می‌کند و توضیح می‌دهد که چگونه این دیدگاه‌ها به فرمالیسم در علم می‌انجامد، یعنی دیدگاهی که «در عصر حاضر بخصوص در فیزیک در مرتبه اول قرار گرفته است و علمای بورژوازی فقط در کار تهیه ضابطه formule برای جمع نتایج تجربیات خود میباشند».

***
پ.ن.
در نقل قول‌ها و املای اسامی خاص سعی کرده‌ام به متن اصلی وفادار باشم، اما در مورد نقطه‌گذاری چنین نکرده‌ام. 

۱۳۹۵ دی ۱۵, چهارشنبه

بیایید در باطن به ارزش‌های خود وفادار بمانیم--مایکل دامت

(توضیح: این متن را پیش از این در فیسبوک منتشر کرده‌ام.)

متن زیر ترجمه‌ای است از بخشی از پیشگفتار دامت بر کتاب فرگه: فلسفه ریاضیات. من تقریباً همیشه از خواندن پیشگفتارهای دامت بر کتابهایش لذت برده‌ام. او خود در ابتدای مقدمه‌ی یکی از کتاب‌های دیگرش درباره‌ی نقشی که برای پیشگفتار در کتاب قائل است چنین می‌گوید:
من هر وقت با کتابی بدون پیشگفتار مواجه می‌شوم سرخورده می‌شوم: مثل این است که برای شام به خانه کسی برویم و مستقیم ما را به اتاق غذاخوری ببرند. پیشگفتار چیزی شخصی و متن کتاب چیزی غیرشخصی است: پیشگفتار احساسات نویسنده، یا برخی از آنها، را نسبت به کتابش به شما می‌گوید. خواننده‌ای که می‌خواهد فاصله خود را حفظ کند، می‌تواند بدون این که چیزی را از دست دهد پیشگفتار را نادیده بگیرد؛ اما من حس می‌کنم افراد حق دارند که بخواهند آشنایی شخصی پیدا کنند. (فرگه: فلسفه زبان، پیشگفتار)
این لذت معمولاً آنقدر بوده است که همیشه دوست داشته‌ام که همچون این بار آن را با دیگران سهیم شوم، و پیش از این نیز گاه چنین کرده‌ام (اینجا را نگاه کنید: دامت و مسئولیت اجتماعی). دامت در ابتدای پیشگفتار کتاب فوق توضیح می‌دهد که چرا کتابی که در ۱۹۷۳ اعلام شده بوده به زودی منتشر می‌شود، با حدود دو دهه تأخیر در سال ۱۹۹۱ منتشر می‌شود. او پس از توضیح ماجراهایی که در این سال‌ها مانع اتمام کار این کتاب بوده است، در چند پاراگراف--که ترجمه‌ آنها را در ادامه خواهید یافت--از شر ناشی از تأکید بر کمیت در ارزیابی کارهای آکادمیک سخن می‌گوید. فکر می‌کنم شری که دامت از آن سخن می‌گوید، بی ارتباط با وضیعتی که ما این سال‌ها در دانشگاه‌هایمان تجربه می‌کنیم نیست.
توضیح: بخشی که در زیر می‌آید در پیشگفتار از دیگر بخش‌ها جدا نشده است. عنوانِ این یادداشت را، که جمله‌ی آخر بخش ترجمه شده است، من به آن اضافه کرده‌ام.
-------------------------------------------------------------------------
نظریه‌پردازانی که درک درستی از هیچ امر آکادمیکی ندارند در حال تغییر ماهیت دانشگاه‌های بریتانیا اند. البته این تغییرِ ماهیت تنها گوشه‌ای از دگردیسی کل جامعه است. موضع رسمی آنها بی‌اعتقادی به وجود چیزی به‌عنوان جامعه است؛‌ اما حقیقت این است که آنها به چیز دیگری هم اعتقاد ندارند. برای مثال، آنها نگران عملکرد «اقتصاد» اند: نه این که نگران خوشبختی آدم‌ها باشند، بلکه نگران اقتصاد به‌مثابه‌ سیستمی مستقل و مجزا اند. عملکرد موفق اقتصاد در مجموع عده‌ای را ثروتمند و دیگرانی را از تمام آرزوها و اسباب راحتی و رفاه محروم می‌کند. هدف آنها اما، اگر بدبینی را کنار بگذاریم، نه تشویق آنهایی است که خود را به بلندای کوه موفقیت اقتصادی رسانده‌اند و نه تنبیه آنها که آن پایین رها شده‌اند، بلکه صرفاً اطمینان از عملکرد بهینه‌ی خود اقتصاد است. مطابق تلقی این نظریه پردازان از عملکرد موفق اقتصاد، یا از هر مکانیسم اجتماعی دیگر، اقتصاد تنها وقتی خوب کار می‌کند که انسان‌هایی چرخ آن را بچرخانند که سنگدلانه با چنگ و دندان تقلا می‌کنند خود را بالا بکشند و به جایی برسند که بتوانند سهم بیشتری از منابع محدود به دست آورند. برای رسیدن به این هدف نباید افرادی را که چنین به رقابت با هم برخاسته‌اند به سمتی سوق داد که به چیزی جز خودشان به‌مثابه‌ فرد باور بیاورند؛ اگر آنها به جامعه چونان یک کل باور پیدا کنند، ممکن است طرح‌هایی برای مراقبت از فقیران و بیچارگان در سر بپروراندند که مانع بهره‌وری سیستم شود. با نگاهی به وضعیت گذشته دانشگاه‌ها با واحد اجتماعی‌ای مواجه می‌شویم که این گونه کار نمی‌کند؛ فلذا دانشگاه نمی‌تواند بهینه عمل کند، یا پولی را که خرجش شده توجیه کند، و در نتیجه تغییر ماهیت آن، مطابق الگویی که این نظریه‌پردازان به آن فتوا می‌دهند، ناگزیر است.
هدف این نظریه‌پردازان افزایش تولید آکادمیک از راه ایجاد شرایط رقابت شدید است. پس باید با پرداخت‌های اضافه و عناوین و القاب تازه‌بنیاد به اغوای کسانی پرداخت که، به تعبیر امروزی، بدنه دانشگاهی را تشکیل می‌دهند. خروجی آنها با بهره‌گیری از شاخص‌های ارزیابی عملکرد ارزیابی می‌شود، یعنی با اندازه‌گیری تعداد واژه‌هایی که در سال منتشر می‌کنند. ویتگنشتاین که پس از انتشار تراکتاتوس در ۱۹۲۲ تا زمانی که در ۱۹۵۱ درگذشت، تنها یک مقاله‌ی کوتاه منتشر کرد، قطعاً در چنین سیستمی کنار گذاشته می‌شد. مثل همیشه تأثیر این شرایط جدید بر آنها که در پایین‌ترین پله‌ نردبان اند، یعنی دانشجویان تحصیلات تکمیلی، از همه بیرحمانه‌تر است. مدرک دکتری همخوانی‌ای با سیستم دکتری‌ای که در بریتانیا تکامل‌یافته‌ی سیستم قرون وسطی است ندارد؛ سیستمی که در اصل برای برآوردن نیازهای دانشجویان خارجی پایه‌گذاری شد و برای آنها به لحاظ حرفه‌ای شرطی ضروری‌ بود. تنها در سال‌های اخیر است که این مدرک پیش‌نیاز الزامی مشاغل آکادمیک در بریتانیا در حوزه‌ی علوم انسانی شده است: به همین ترتیب، شانس نامزدهای این مشاغل، اگر نتوانند در شروع حرفه‌شان سیاهه‌ چشمگیری از آثار منتشرشده ارائه کنند، اندک خواهد بود. دولت و عوامل آن—شوراهای پژوهشی و آکادمی بریتانیایی—فشار بی‌امانی بر دانشجویان و دانشگاه‌های آنها وارد می‌کنند تا آنها را مجبور به اتمام رساله طی سه سال تحصیلات عالی کنند. اما نیازی به این کار نیست. دانشجویان از ابتدا با نگرانی متوجه این واقعیت می‌شوند که باید برای معدود مشاغل موجود یکدیگر را از سرراه بردارند. بنابراین آنها خود مشتاقانه می‌خواهد هرچه سریع‌تر از سد اولین مانع که مدرک دکتری است عبور کنند، و سپس رساله‌های بازبینی نشده‌شان را برای تبدیل شدن به کتاب به دست ناشرها بسپارند.
دانشگاه‌ها چاره‌ای ندارند جز مشارکت در سازماندهی این تقلای کثیفی که آموزش عالی به آن تبدیل شده است، و ارائه‌ «مشوق‌هایی» به استادان و مدرسان‌شان و فراهم کردن داده‌های مورد نیاز فرایند ارزشیابی. باید دید آنها چقدر به ارزشهای خود پشت می‌کنند و ارزشهای اربابان‌شان را اخذ می‌کنند. دیگر بار بیشترین خطر متوجه دانشجویان تحصیلات تکمیلی است، چرا که آنها در عمل آموخته‌اند که در دنیای آکادمیک رقابت به همان اندازه‌ی دنیای تجارت بی‌رحم است، و این که آنچه مهم است نه کیفیت آنچه می‌نویسند، بلکه سرعت نوشتن و چاپ آن است. این که سیاستمداران برای نحوه‌ی اداراه‌ی دانشگاه‌ها تصمیم بگیرند در کشوری با نظام سرمایه‌داری همان قدر مذموم است که در کشوری کمونیسیتی؛ اما مصیبت اینجا است که شاهدیم این سیاستمداران نسبت به لزوم ارزیابی تولید آکادمیک بر اساس مبنایی کاملاً‌ متفاوت از مبنایی که در صنعت به کار بسته می‌شود در جهل کامل اند. کارفرمایان ما نشان داده‌اند که تا حدودی می‌فهمند که در کار آکادمیک نیز همچون صنعت کیفیت به همان اندازه کمیت مهم است. بنابراین، شاخص‌های ارزیابی عملکرد آنها گاه با معیارهایی اندکی پیچیده‌تر، همچون شمارش تعداد ارجاع‌های دیگر نویسندگان به یک مقاله، اصلاح می‌شود. فرگه هرگز از عهده‌ی چنین معیاری برنمی‌آمد: نوشته‌های او در زمان حیاتش به ندرت مورد ارجاع بودند. مع ذالک، مشکل این نیست که کمیت یگانه معیار نیست، بلکه این است که کمیت یقیناً معیاری مضر و مخرب است. دلیلش این است که تولید زیاد، پنبه‌ی هدف اصلی انتشار آکادمیک را می‌زند. مدتهاست که پا به پای سیل کتابها و مجلات حرفه‌ای پیش رفتن، که هر سال هم بر تعدادشان افزوده می‌شود، غیرممکن شده است؛ در چنین شرایطی تولید یا عدم تولید آنها برای کسی که شغلی آکادمیک دارد، جز در مورد کتاب یا مقاله‌ای که او گه‌گاه از قضا به آن برمی‌خورد، علی‌السویه است. این امر به‌خصوص در مورد فلسفه درست است. تاریخ‌دانان شاید بتوانند از کنار بسیاری از آثار همکاران‌شان که مربوط به دوره‌ی تاریخی تخصصی آنها نیست بگذرند؛‌ اما فیلسوفان به ندرت آن قدر تخصصی کار می‌کنند که چیزی باشد که بتوانند آن را به واسطه‌ی موضوع‌اش با خیال راحت نادیده بگیرند. آنها، با توجه به زمانی که برای تدریس، مطالعه‌ی آثار کلاسیک فلسفی، و تفکر نیاز دارند، نمی‌توانند از عهده زیر و رو کردن خروارها کتاب و مقاله‌ متوسط‌ برآیند، به این امید که موردی یافت شود که واقعاً بر مسأله‌ی مورد توجه آنها پرتویی بیافکند؛ فلذا اگر عاقل باشند کل آنها را نادیده می‌گیرند.
در گذشته دانشگاهیانی که با بیست سال تأخیر نوشته‌ای را که قولش را داده بودند تحویل می‌دانند دست‌مایه‌ شوخی‌های ما بودند؛ ‌اما این شوخی‌ها توأم با احترام بودند، چرا که ما می‌دانستیم که علت این تأخیر، نه تنبلی، بلکه کمال‌گرایی است. کمال‌گرایی می‌تواند شکل وسواس بگیرد، همچون وسواسی که ویتگنشتاین را از انتشار کتابی دیگر در زمان حیاتش باز داشت، و احتمالاً هر چقدر هم که عمر می‌کرد وضع به همین منوال می‌بود؛ اما این مصداقی است از نقیصه‌ای پسندیده. هر کتاب و مقاله‌ی عالمانه‌ای بر میزان آنچه دیگران باید بخوانند می‌افزاید و بالتبع شانس این که آنها کتاب‌ها یا مقاله‌های دیگری را بخوانند کم می‌کند. بنابراین، واجد برخی محسنات بودن به‌تنهایی توجیه‌گر انتشار آن کتاب یا مقاله نیست: محسنات آن باید آن قدر زیاد باشد که بر لطمه‌ی ناشی از اصل انتشار آن بچربد. طبعاً نمی‌توان از نویسنده انتظار داشت به‌تنهایی بتواند این دو را به‌دقت نسبت به هم بسنجد؛ اما باید از وجود این دو کفه‌ی ترازو مطلع باشد. ما اینگونه تربیت یافتیم که معتقد باشیم کسی نباید چیزی را منتشر کند مگر آن که دیگر راهی برای ذره‌ای بهتر کردن آن به ذهنش خطور نکند. من هنوز فکر می‌کنم باید این معیار را به کار ببندیم؛ این تنها راه حفظ کیفیت آثار منتشر‌شده در بالاترین حد ممکن و در عین حال به نحو قابل کنترلی پایین نگاه داشتن کمیت آنها است. نظریه‌پردازانی که با تکبر ایده‌آل‌های نادرست‌شان را بر ما تحمیل می‌کنند در تلاش اند ما را وادار به پذیرش معیاری کاملاً مخالف این کنند: به محض این که توانستی سردبیر یا ناشری را بیابی، نوشته‌ات را منتشر کن. ما مجبور شده‌ایم در ظاهر به خواسته‌های آنها گردن بنهیم؛‌ بیایید در باطن به ارزش‌های خود وفادار بمانیم.