چندی پیش محمدصالح زارعپور سخنرانیای در آیپیام ایراد کرد با موضوعِ نسبتِ علمِ سابقِ الهی و ارادهی آزاد. من دربارهی این موضوع چیزی بیشتر از آنچه از این سخنرانی فهمیدم نمیدانم. ظاهراً صورتِ مسأله این است که اگر بپذیرم که خداوند عالمِ مطلق است و همهی حقایق و از جمله حقایقِ مربوط به آینده را میداند، آنگاه پذیرشِ این که من اختیار دارم که عملی را انجام بدهم یا ندهم با مشکل مواجه میشود: فرض کنید من عملی را انجام میدهم. خداوند از پیش میدانسته که من آن عمل را انجام میدهم. و لذا چیزی به جز آنچه من انجام دادهام در واقع امکان نداشته رخ دهد. نتیجه: من اختیاری نداشتهام.
بعد از سخنرانی به این فکر میکردم که شاید این فقط ارادهی آزاد ما نیست که به ظاهر با علمِ سابقِ الهی تهدید میشود؛ قدرتِ مطلقِ الهی نیز شاید با همین چالش مواجه است. این که بگوییم خدا در هر لحظه قادر است که هر کاری را انجام دهد، به نظر چندان با این ایده که خدا سیرِ امورِ عالم را از ابتدا میدانسته چندان سازگار نیست. به همین ترتیب به نظر میرسد مفاهیمی مانندِ دعا کردن و استجابتِ دعا نیز با پذیرشِ علمِ سابقِ الهی با مشکل مواجه میشود.
همهی اینها را گفتم تا برسم به حکایتی که عبدالله مستوفی در صفحاتِ ۲۱۲۹ تا ۲۱۳۱ از «شرح زندگانی من» (هرمس، چاپ اول، ۱۳۸۶) تعریف میکند. مستوفی ازماجرای اولین سفر « شیخ عباس» نامی به تهران سخن میگوید که از بخت بدش در همانِ هفتهی اول سکونتاش در خانهی پدرِ داماد مستوفی، میزبان بیمار میشود. شیخ عباس، که از «عربهای خدام عتبات» و «لودة بیبدیلی» است، نیمهشب بر بامِ خانه میرود تا برای شفای میزبان دعا کند:
خدایا؟ تو از همه کس بهتر میدانی که عجم عقل درستی ندارد. از کارخانة تو هم بیخبر و به خرافات خیلی معتقد است. من هم تازه وارد این خانه شده و بر تو پنهان نیست که جای دیگری هم ندارم، بروم! اگر این پیرمرد بمیرد، من دیگر نمیتوانم در این خانه بند شوم، زیرا همه خواهند گفت از قدم این مردک عرب بود که پدر ما مرد؛ و نان من هم آجر خواهد شد! خدایا! اگر به علم تو گذشته است، که در این روزها پیرمردی را به این سن و قطر و قواره، از دار دنیا ببری، من یهودی که در اول محلة یهودیها، دکان بقالی دارد سراغ دارم که از حیث گندگی شکم و قطر گردن و حتی ریش جوگندمی، عیناً مثل این پیرمرد و در شباهت صورت هم کاملاً مثل اوست! خدایا! او را بکش و این سید اولاد پیغمبر را از این مرض شفا بده! اگر هم اصرار داشته باشی که همین پیرمرد را از دنیا ببری لامحاله او را نجات بده! بعد از یک ماه هم میتوانی او را دوباره ناخوش کنی و ببری. خدایا! در دستگاه تو عجله راهی ندارد، عجله کار کسی است که از فوت وقت بترسد، تو قادرتر از آنی که عجله کنی! خدایا! تو را به جدّش قسم میدهم، که اگر بر او رحم نمیکنی، بر من رحم کنی!
پسر میزبان که او هم برای دعا بر بام آمده دعای شیخ عباس را میشنود و به او اعتراض میکند که این چه طرز دعا کردن است و چرا در دعا نیز دست از لودگی بر نمیدارد. شیخ عباس پاسخ میدهد:
ولک اگر این طور نمیگفتم از خودت میپرسم، آیا خدا حق نداشت به من بگوید مردکة فلانفلان شده، تو را چه به این فضولیها. البته من باید ذینفعی و جهت گستاخی خود را در این خواهش به او عرضه کنم و در ضمن، راه فرار از علم سابق را هم به او نشان بدهم که نگوید این مردکة عرب از قاعده علم سابق بیخبر است.
این را که راه فرار موردِ نظر شیخ عباس دقیقا چه بوده است نمیدانم. ولی من با توجه به آن چه از سخنرانی محمدصالح فهمیدم، در دعای او ایدههایی برای دو «راه فرار» از قاعدهی علم سابق میبینم که فکر میکنم به هر دوی آنها، یا راهحلهایی شبیه به آنها، در سخنرانی اشاره شد. راه فرار اول این که بگوییم متعلقِ علمِ الهی تنها احکامِ کلی و گزارههای عام است و خداوند به احکامِ جزئی یا گزارههای مفرد علم ندارد. راه فرار دوم این که بگوییم خدا هویتی در زمان نیست و از آنجا که در زمان نیست نمیتوان از علمِ سایق او سخن گفت.